تولد فرشته کوچولوی من
٢٨ شهریور بود که دکتر گفت ساعت ٥ بیمارستان باش برای زایمان.......
وقتی رفتم اورژانی خیلی شلوغ بود ....مریض ها با دکتر دعواشون شده بود...آخه میگفتن تخت برای بستری نداریم.........نمیدنی چقدر نگران بودم و توی دلم آشوب بود ولی به خاطر مامان و معین نمیتونستم چیزی بگم.آخ نمیخواستم نگرانشون کنم
بالاخره ساعت ٦:٤٥ دقیقه بود که رفتم پیش دکتر...ماما اومد معاینه کرد وقتی دستش در آورد خونی بود و گفت که وقتشه...به همراهت بگو برات ویلچر بگیره و برو بلوک زایمان...اصلا باورم نمیشد...یک جورایی گیجبودم...اصلا نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته....
ساعت ٧ بود که بستری شدم اینقدر گیج بودم که فراموش کردم با مامان و معین خداحافظی کنم...به قول مامانم داشتم پرواز میکردم که زودتر برم و پسر خوشگلم بدنیا بیارم
مامانم تعریف میکرد که خیلی گریه کرده بوده....
اول که رفتم بهم لباس دادن و رفتم خوابیدم روی تخت و به شکمم دستگاه وصل کردن که صدای قلب کوچولوت بشنوم...بعد هم سرم زدن و آمپول فشار
بعد یک دکتر اومد و کیسه آبم پاره کرد هنوز دردی نداشتم ..اگر هم بود برای بدنیا اومدن شما میارزید
بعد کم کم دردها شروع شد .........
و رسید به هر ٥ دقیقه..خیلی سخت بود ولی قابل تحمل بود..کمرم داشت میشکست و از اون طرف رگ پام میگرفت و نمیتونستم زور بزنم...
دکتر فتحی اومده بود بالای سرمو مدام میگفت زور بزن..منم تلاشم میکردم ولی نمیتونستم....
تا اینکه بعد از ٣ ساعت برام اکسیزن آوردن ...گویا خونریزیم زیاد بود و افت ضربان قلب پیدا کرده بودم...و دکتر گفت اورژانسی ببریدش برای سزارین..
از یک طرف خوشحال بودم که زودتر میبینمت و از یک طرف که ناراحت که نتونستم طبیعی بدنیا بیارمت
بردنم اتاق زایمان و پسر خوشگلم بدنیا اومد