صدرا جون در شمال (مهر91)
صدرا جونــم نفســــــــــــــم عمـــــــــــــــــــــرم عشقـــــــــــــــــــــــــم همه زندگیــــــــــــــــــــــم فقط اومدم بگم : ممنونــم که هستـی... ممنون که منو برای مـــادر بودنت انتخاب کردی . ممنون که به زندگیم نور بخشیدی. ...
نویسنده :
maman-baba
16:44
صدرا جونم در 9 ماهگی
پسرم 9 ماهش شد............چقدر زود گذشت!
امروز ٢٨ خرداد ٩١............... بالاخره آقا صدرا چهاردست و پاه کرد......هوراااااااااااااااااااااااا
نویسنده :
maman-baba
17:22
اولین عکس های آتلیه پسر گلم
دلتنگی ها من
دلم تنگ خیلی زیاد........... برای خونمون برای مامان و بابام برای روزهای کودکیم که عاشق تاب سواری بودم برای روزهای نوجوانیم که هیچ غصه ای جز لباس خریدن و لاک زدن نداشتم برای روزهای دانشجوئیم.....روزهایی که با معین بیرون میرفتیم قرارها و تلفن های یواشکی ...بی خبر از روزهایی که در انتظارمون برای روزهایی که توی عقد بودیم و از هم دور..... برای ماه عسلمون که هیچ وقت تکرار نمیشه برای روزهایی که از بیکاری سریال despret house wifes با بابا نگاه میکردیم برای روزی که فهمیدم مادر شدم....چه حس قشنگی بود...خودم خوشبخت ترین آدم روی زمین میدونستم برای روزهایی که تو توی شکمم بودی و من نوازشت میکردم برات حرف میزدم.....از روزهایی که د...
نویسنده :
maman-baba
18:30
روزهای اول بدنیا اومدن صدرا
بعد از 2 روز که توی بیمارستان پستری بودم مامان پیشم بود بالخره بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه وقتی از بیمارستان اومدم بیرون با یک بچه تو بغل....هنوز باورم نمیشد این بچه برای من و من مادر شدم خیلی عجیب بود یک حس ناشناخته هنوز نمیتونستم باور کنم که من مادر شدم...همیشه مادرها رو با سن و سال زیاد و با تجربه فرض میکردم برام خیلی این حس ناشناخته بود که حالا من یک مادرم...و وظیفه نگهداری یک موجود خیلی نازننین دارم که به من احتیاج داره...و من باید تمام سعی ام میکردم که اون خوب بزرگ کنم و از پسش بر بیام وقتی اومدیم خونه بابا گوسفند گرفته بود که بای شما بکشن از زیر دود اسفند و قران رد شدیم و اومدیم خونه خونه ما خونه...
نویسنده :
maman-baba
18:05