my lovely baby

صدرا جون در شمال (مهر91)

صدرا جونــم نفســــــــــــــم عمـــــــــــــــــــــرم عشقـــــــــــــــــــــــــم همه زندگیــــــــــــــــــــــم   فقط اومدم بگم : ممنونــم که هستـی... ممنون که منو برای مـــادر بودنت انتخاب کردی . ممنون که به زندگیم نور بخشیدی. ...
14 آبان 1391

دلتنگی ها من

دلم تنگ خیلی زیاد........... برای خونمون برای مامان و بابام برای روزهای کودکیم که عاشق تاب سواری بودم برای روزهای نوجوانیم که هیچ غصه ای جز لباس خریدن و لاک زدن نداشتم برای روزهای دانشجوئیم.....روزهایی که با معین بیرون میرفتیم قرارها و تلفن های یواشکی ...بی خبر از روزهایی که در انتظارمون برای روزهایی که توی عقد بودیم و از هم دور..... برای ماه عسلمون که هیچ وقت تکرار نمیشه برای روزهایی که از بیکاری سریال despret house wifes  با بابا نگاه میکردیم برای روزی که فهمیدم مادر شدم....چه حس قشنگی بود...خودم خوشبخت ترین آدم روی زمین میدونستم برای روزهایی که تو توی شکمم بودی و من نوازشت میکردم برات حرف میزدم.....از روزهایی که د...
5 ارديبهشت 1391

روزهای اول بدنیا اومدن صدرا

بعد از 2 روز که توی بیمارستان پستری بودم  مامان پیشم بود بالخره بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه وقتی از بیمارستان اومدم بیرون با یک بچه تو بغل....هنوز باورم نمیشد این بچه برای من و من مادر شدم خیلی عجیب بود یک حس ناشناخته هنوز نمیتونستم باور کنم که من مادر شدم...همیشه مادرها رو با سن و سال زیاد و با تجربه فرض میکردم برام خیلی این حس ناشناخته بود که حالا من یک مادرم...و وظیفه نگهداری یک موجود خیلی نازننین دارم که به من احتیاج داره...و من باید تمام سعی ام میکردم که اون خوب بزرگ کنم و از پسش بر بیام   وقتی اومدیم خونه بابا گوسفند گرفته بود که بای شما بکشن از زیر دود اسفند و قران رد شدیم و اومدیم خونه خونه ما خونه...
5 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my lovely baby می باشد